کیمیای وجودم

...فکر ذهن اندیشه...

کیمیای وجودم

...فکر ذهن اندیشه...

کیمیای وجودم

دوست دارم ...
:
خواندن را
نوشتن را
نگاشتن را
روان انسان را
مغز انسـان را
فلسفه را
کیمیا گری را
مولکول های آب را
گرافیک را
عکاسی را
شعر و ادب را
گربه ها را
ماه آسمان را
:)


به نام کیمیا گر هستی

همویی که خاک و آب را در هم آمیخت و به گل مشاطه گری کرد به نازم به ناز شست رحمانش چه زیبا کیمیا کردش همان خاک را همان بی ارزش همان گنداب را...

به دنیا که پا گذاشتم خورشید در حال غروب کردن بود و ماه در حال بر آمدن،  بدر کامل بود،  پدرم گفت نامش علی باشد،  باشد که از رهروان نامش باشد؛ 19 خرداد77 بود ،مشهد ؛ شاید در آن زمان حیران شده بودم که اینجا دیگر کجاست من کی هستم اصلا من چی هستم؟ ؟! شاید هم اصلا بلد نبوده ام فکر کنم!!! 

بزرگتر که شدم راه رفتن آموختم،  حرف زدن و خیلی چیزای دیگر ولی نمیدانستم که همه و همه ی اینها برای چیه؟! 
به راستی چرا غذا میخوریم چرا درس می خوانیم چرا کار میکنیم و چرا و چرا و چرا؟ ؟ ؟؟
بزرگتر که شدم گفتند زندگی میکنیم برای آخرت برای بهشت. 
جالب بود برایم ، میگفتند برای بهشت تلاش میکنیم ولی میدانیم جهنمی هستیم! !
و بدتر حتی می گفتند برای سرای باقی زندگی می کنیم ولی از مردن می ترسیدن و برای مرده هایشان گریه می کردند...
گویا اصلا اون دنیارو قبول نداشتند !
بزرگتر که شدم فهمیدم بهشت حوریه دارد !!!
وهههههههه همه ادم ها یک صدا صدایش را در نیاورده به دنبال چه چیزهایی هستند!!!
خنده دار هست و شاید هم... و شاید هم... . 
در هر صورت جواب نا جوابی بود برای سوال هایم 

من دنبال هدف بودم نه هوس

سوال هایم در ذهن تازه شروع کرده بودند که برای خود خانه بسازند...
گویا مطمین بودند که ماندنی هستند !!!

بزرگتر که شدم سوال بچگانه ای سر زبان های هم سن و  سالانم افتاد : برای چه زنده ای؟؟ 
و واقعا هم می پرسیدند !!!

((برای چه زنده ای ؟؟؟))
خیلی سوال مسخره ای به نظر می اومد ولی سوال سوال است دیگر و هر سوالی جوابی دارد 
ولی به راستی جواب چیست؟؟ 

.
.
روز ها و هفته ها و ماه ها گذشتند و من همین طور بزرگتر می شدم و سوال ها هم توی ساحل ذهنم خودشونو برنزه می کردند!!!...

دیگه بزرگ شده بودمو خیلی چیز های دیگه رو هم می فهمیدم ولی اوضاع بدتر شده بود ...
عشق برام به معنی هوس بود ، خوب دیگه آدم به دنیا میاد و بزرگ میشه و عاشق میشه و ازدواج و تکثیر نسل و بعد مرگ

چه پروسه بی مزه ای !!!
شاید بهتر بود می پذیرفتم عقیده بقیه رو چیزی که می گفتن دین گفته که انسان به دنیا پا میزاره و انتخاب می کنه راهشو و زندگی می کنه با همون پروسه تا در نهایت بمیره و بره اون دنیا تا چوب خطشو بندازن ببینن بهشتی هست یا جهنمی و بعد جاویدان بره به بهشت...
به نظر همه چیز درست میاد ولی بازم به در بسته خوردم ...!
آخه این تفکر به نظرم با بیشتر از نمی از صفات خداوند در تضاد بود و فقط یه سوالو جواب داده بود و دنبالش ده ها سوال بدتر بوجود آورده بود:

خداوند عالم به تمام معنا هست پس یعنی قبل از این که نطفه هم باشیم سیر کامل زندگیمونو می دونه [و حقیقتا هم می دونه که در آینده چه می کنیم و ماهم دقیقا همون  کار ها رو می کنیم چیزی که شده الان سوال بک گرند ذهنم« جبر و اختیار» ] پس چه لزومی داره مارو بیاره به زمین و ...

اصلا خدا چمیکنه عبادتای مارو که به وجودمون بیاره تا عبادت کنیم و بعد به عنوان جایزه ببردمون بهشت جایی که خیام میگه:
گویند بهشت و حور کوثر باشد / جوی می و شیر و شهد و شکر باشد
پر کن قدحی باده و بر دستم نه/ نقدی ز هزار نسیه خوشتر باشد
که حتی کل خلقت آدمو هم به بازی می کشونه ... عبث می کنه!!!

خدا برای همچین موجودی ( که به دنیا میاد و ...و آخرشم می میره ) به خودش به اون عظمت بی انتها میگه احسن الخالقین ؟؟؟؟

و ...

نه پاسخ نیست نیست نیست
.
.
.
گذروندن لحظه ها رو بدون این که بدونی چرا خیلی آزارم میداد [ادامه دارد]