کیمیای وجودم

...فکر ذهن اندیشه...

کیمیای وجودم

...فکر ذهن اندیشه...

کیمیای وجودم

دوست دارم ...
:
خواندن را
نوشتن را
نگاشتن را
روان انسان را
مغز انسـان را
فلسفه را
کیمیا گری را
مولکول های آب را
گرافیک را
عکاسی را
شعر و ادب را
گربه ها را
ماه آسمان را
:)

حرف زدن را آموختم...

پنجشنبه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۴، ۰۷:۱۴ ب.ظ



شاید چند هفته و یا ماهی می شود که تولد یک سالگی ام را در دلم جشن گرفته ام

من هنوز تازه متولد شده ام تازه دارم راه رفتن را یاد میگیریم

و دیروز استادم مرا حرف زدن آموخت ...

شاید خنده دار باشد ولی درس هایم را تازه شروع کرده ام در مکتب استاد...


چه درس های سختی 

درس اول که فصل فصلش سختی بود و چه زیبا به من اموخت سختی کشیدن رو ، سختی کشیدن برای روی پا ایستادن و چه ساده در چند جمله و کلمه حال خلاصه شد...

جملات و کلماتی که حرف به حرفشو لحظه لحظه زندگی کردم 

اره سختی کشیدن رو با هر سختی بود پاس کردم و حالا رسیدم به درس دوم شایدم سوم و...

 درس بلند شدن ، روی پا ایستادن

درسی که خط به خطش فقط اشک و اه و ناراحتی هست 

ناراحتی افتادن و به خاک غلطیدن و ...

فصل های سختش که سختیشان سختر از سختی کشیدن هست

فصل فراموشی

فراموشی دل بسته هایت ، گاه عادت شده بودند و گاه خیال و فکر ولی باید فراموش شوند

یادش بخیر وقتی که استاد به من گفت بیا پای تخته و سوال خودت را از زندگی بپرس و به دنبال مجهول سوال زندگیت که طراحش خواهم بود بگرد

 و من تمام عناصر عشق زندگیم را جمع کردم و با ذره بین وجودم در کانونی ابر ارزو هایم انداختم

و باگچ کند تخته سیاه استاد به سختی شروع به نوشتن کردم 

و خط از پی خط برهم عمود میکردم و در پی جواب معادله استاد به پیش میرفتم...

چه راهی ... چه معادله ای ...

استاد میگفت راه درست است ولی محاسبات و زیر و زبر نادرست است 

و من با غرور و کور کورانه فقط مینوشتم و گوش هایم کر شده بودند و هر چه پیش تر می رفتم معادله ها در معادله ها گره میخوردند و مجهول ها در مجهول ها تا به انتهای خط رسیدم 

در حالی که طعم شکست را احساس میکردم ...

و این تقصیر من بود که گوش هایم کر شده بودند و تقصیر من بود که خط معادله ی زندگیم را با حاشیه ها سیاه کردم و 8 هایی که باید بینهایت می بودند و به خاطر من در یک هشت بی خاصیت محدود شدند ...

اری معادله های استاد با بینهایت ها سر و کار دارند

افتادم و بدجور هم افتادم...

ولی چه زیبا استاد به این شاگرد بی خردش اموخت و نشان داد به من اشتباهاتم را و زیر هر کدامشان را خطی کشید تا فراموششان نکنم و فراموش نکنم که باید بعضی چیز ها را فراموش کرد عادت هارا دلبستگی هارا و ...

وچقدر سخت هست فراموش کنی چیز هایی را که زمانی چند با انها سپری کردی...

عادتهای نوشتنی که حال جز وجودت شده اند و باید فراموش شوند ...

.

.

.

امروز هم حرف زدن را تازه یاد گرفتم

دیگر حرف نمیزنم 

مگر سوالی داشته باشم یا سوالی داشته باشند از من...

الان دارم روی خط های گذشته ام دوباره از ابتدای خط مینویسم سیاه و بدخط و زشت 

و شاید هنوز در ابتدای این خط باشم ولی نه شادی در وجودم حس میکنم و نه لذت و ...

و فقط میگذرد

ای کاش زودتر بگذرد...

.

.

.


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۵/۱۵
ShimioSon

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی