ب مثل ...
«نمی دانم در کدامین خط زندگی ام هستم
دفترسیاه خاطراتم که روزگاری نقش و نگار سفید روزها برآن بود چرا کمکم دارد رنگ های تیره را تجربه میکند؟؟!
چند ماهی میشود که دست به قلم نشده ام ... شاید در این هیاهوی کنکور قلم دست گرفتن فراموشم شده...!
چه اتفاقات عجیبی دارد می افتد و من لحظه به لحظه در حال تلف کردن وقت خود هستم...
هشتم بهمن یک روز قبل از آزمون کانون مادربزرگ عزیزم چشم از دنیا بست و
رفت ... و من ماندم و نگاه های پر مهرش و گوشه خاطرات ذهنم که بوی دلتنگی
می دهند ...
علی اقا گفتن هایش ، عزیزم هایش ، پیر شوی هایش و ... چگونه بر باد فراموشی نشیند؟؟!
آه
خدای من، فکرم به سمت خانه کوچک و کاهگلیشان که میرود بغض گلویم را می
فشارد ... دوست دارم به او فکر کنم اما الان دیگر وقت فکر کردن را هم ندارم
...
خدای من امسال برایم چه اتفاقاتی افتاد و همچنان دارد پیش میرود...
یادم
نمیرود از وقتی که شروع به خواندن کلمه ی کنکور کردم اتفاق پشت اتفاق
برایمان افتاد و حال که هجی من دارد به انتهایش میرسد اوج تلاطم زندگیم را
احساس میکنم...
از همان روز های اول که مادربزرگم زمین گیر شد و
بیماری ها یکی یکی بر وجودش رخنه کردند[تا دو سه هفته مانده به کنکور ک
بیماری خودم را زمین گیر کرد ] ... پدر و عموجانم او را از این دکتر به آن
دکتر میبردند و هر دم دوا وداروی جدید. هر روز پدرو مادرم صبح زود به
روستا میرفتند پیش مادربزرگم و غروب بر می گشتند و من تنها در خانه درس می
خواندم .
چند ماهی شده بود از مرداد تا اوایل بهمن ...
طفلکی
تاروزی ۱۰ قرص را هم در هر وعده میخورد بی هیچ شکایتی ولی روز به روز ضعیف
تر میشد و زندگی برایش سخت تر و طاقت فرساتر ...[ شکمش آب آورد،قوت از دست و
پاهایش رفت و حتی نمیتوانست به کمک دست هایش غذا بوخورد ، بیماری کبدی
پیدا کرد و خون بالا می اورد و ... ]
تا این که شبی کمی حالش بد شد و
پدربزرگم وحشت زده گمان کرد که لحظات آخر عمرش رسیده و با عقایدشان بایستی
ملای روستا بیاید و کلمتین را بر زبان محتضر جاری کند برای همین بیدرنگ ب
دنبال کسی رفت و از همان جا بود که کل روستا از ناخوش احوالی مادر بزرگم
اگاه شدند.
و همین کار باعث شد، هرکسی که از گوشه ای خویش ما میشد فردای آن روز به خانه مان بیاید تا آخرین لحظات عمر محتضر را کنارش باشد .
همه
اقوام و آشنایان آن روز آمدند و هر جمعی که به اتاق بیبی میرفتند اه و
ناله شان را بلند می کردند و بخاطر عمه جان-خاله جان-و...شان گریه میکردند ک
دیگر نخواهند دیدش ... بیچاره بیبی جان من اندک اندک ترس و وحشت مرگ چهره
اش را فرا می گرفت و انگار در تمام ان لحظات با خود میگفت ک : تمام شد ...
[و چقدر سخت است ک مرگت را در چشمان ادم هایی ببینی ک به تو خیره شده اند و با چشمان اشک الود منتظر مرگ تو هستند]
من بیخبر از همه چیز توی اتاق زیر پله ایم نشسته بودم و مصمم تر از
همیشه برای خواندن های زیاد و ۱۲-۱۴ ساعتی آماده میکردم و تنبلی را کنار می
گذاشتم و برنامه پشت برنامه میریختم شاد و سرسخت و امیدوار . و پدر و
مادرم طبق معمول در روستا بودند که ناگهان مادرم به من زنگ زد ...
علی حال بیبی جانت خیلی بد شده است و همش اسم تو را می آورد زود حرکت کن بیا روستا.
ترس
و اضطراب وجودم را احاطه کرد دیگر تمرکزی برای به یاد آوردن برنامه هایم
را هم نداشتم چ برسد ک بخواهم لای کتاب هارا بازکنم ... یعنی چه شده است؟؟!
سریع ماشین گرفتم و به روستا رفتم وقتی وارد خانه شدم یک عالمه آدم ماتم
زده را دیدم که دور هم در حال پذیرایی نشسته بودند و حرف می زدند ، مادرم
با دیدن من از جایش برخاست و گفت علی بیا برو توی اتاق مادربزرگت از صبح هی
میگوید علی جانم کجاست محمدرضا جانم کجاست میخواهد تو و برادرت را ببیند
ولی افسوس که برادرت نیست. وارد اتاق شدم ...[مادربزرگم علاقه ی خیلی زیادی
به منو داداشم داشت چون از بچگی پیش اونا بزرگ شده بودیم و برامون مثل
مادرم بود ]
هرگز آن لحظه را فراموش نمیکنم ...
وای خدای من آن چهرهی زیبا و
ملایم که خنده هایش قند در دل آدم آب میکرد چنان گرفته و در هم و سرخ بود
که انگار پاره های آتش بر روی آن گذاشته بوده اند ، چشمان نیمه بازش گوشه
اتاق را نشانه رفته بود و از لابلای لب های خشک شده و ترک خورده اش ناله ی
خفه ای سوزناک می آمد . با شنیدن صدای من بلور های اشک گوشه چشمش را صیقل
داد و ناله اش به فریاد آهسته و بی معنای -علی جان- تبدیل شد ...
دیدن
آن صحنه و آن صورت افروخته همه ی شادی و انگیزه ام را زیر خاک مدفون کرد ؛
خشکم زد... اشک از چشمانم سرازیر شد ... نزدیک شدم و گونه اش را بوسیدم، و
با صدای بغض گرفته ای در گوشش میگفتم : بی بی جانم ، بی بی جانم چیزی نشده
است من کنارتونم و... . و تا شب کنارش ماندم بلکم آن مهربان ترین خاطره
زندگیم کمی آرام بگیرد ...
بیبی جانم کاری نشده بود و کاری که پدربزرگم کرد چنان وحشتی در
وجود مادربزرگم ایجاد کرده بود که تمام جان آن بدن نحیف را از میان برد و
حال تنها میتوانست نفس بکشد و حتی نای نشستن را هم دیگر نداشت حال مراقب
بیشتری را میخواست و پدر و مادرم و عموجانم هر روز و شب به روستا میرفتند و
من در این هیاهو به خواندن درس بازگشتم ...
یادم می آید در اوایل
دی ماه بود که برای استراحت دو سه روزه با پدر و مادرم و برادرم به مشهد
رفتیم به زیارت آقا امام رضا ... حوالی شب بود بعد از نماز مغرب که ما
زنگ زدند که زود برگردید !!!
_ یعنی چه شده است؟!!
:((عمو محمدت دم
غروب که به ده می رفته تا دارو های بیبی را بدهد با یک موتوری تصادف کرده
است و موتوری دردم جان داده و عمویت هم وضعش وخیم است ... !))
وای
خدای من شنیدن این خبر مثل ریختن آب یخ روی پوست بود ...در جا خشکمان زد و
مات و مبهوت ماندیم، پاهایمان سست شد و ضربان قلبم شدت گرفت ...
خانه
خاله جانم بودیم دل هایمان آشوب که نکند اتفاق ناگواری افتاده است .
شبانه برگشتیم عمویم را به تربت حیدریه اعزام کرده بودند و زود خودمان را
مقابل بیمارستان رساندیم و منتظر آمبولانس که برسد خواب از سر رفته بود و
دلهایمان اتش شده بود ، ورد زبان هایمان دعا و نیایش بود و چشمانمان انتهای
جاده را نشانه می رفت ... عاقبت عمو را آوردند. تا سحر ماندیم ..
خداروشکر بخیر گذشته بود
پدرم
همانجا ماند و ما ماشین گرفتیم و برگشتیم، حال و هوایم طوفانی بود
عمویم که در تمام عمرش مورچه ای را شاید نکشته بود حال آدمی را ...
مادر بزرگم برسر جایش همچنان افتاده بود و بیخبر از همه جا . ما به آن بدن نیمه جان هرگز نگفتیم که چه اتفاقی افتاد.
پدربزرگ
بیحوصله و پیرم از این اوضاع به ستوه آمده بود دیگر تحمل یک زن علیل را
نداشت دیگر تحمل تر و خشک کردن او را نداشت و کم کم دعواهایش داشت شروع
میشد قیل وقال هایش و تند مزاجی هایش سر مادربزرگم که کام تلخ همه مارا
زهری میکرد تا این که تاب مادربزرگم تمام شد و آخرین سطر زندگیش با درد و
سختی خاتمه یافت .
۸ بهمن پس از یک هفته درد زیر دستگاه های بیمارستانی جان داد...
و چند روزی گذشت تا توانستم به درس بازگردم
اوضاع
به نظر خوب شده بود و بوی بهار کم کم میرسید تا این که خبر شنیدم حال عمه
ام بخاطر مردن بی بی جانم وخیم شده است به طوری که او را به مشهد اعزام
کرده اند و حال و هوای نگران پدرم و اشک ها و گریه هایش آرامش قلبم را در
هم می شکست ...
واقعا چه شده بود مارا این همه بدبختی که هیچ سال دیگری
آن را تجربه نکرده بودم یکجا سرمان آمده بود آن هم در آن جو سنگین کنکور
... که هجوم افکار مختلف یکی پس از دیگری توان تمرکز کردن را از من میگرفت
...
عمه ام در مشهد عمل کرد و خدارشکر که حالش بهتر شد (هرچند که نمی
توانست روی پاهایش بیش از چند قدم راه برود) در این کنار بهانه های
کودکانه پدربزرگم داشت شدت میگرفت هر روز گریه و ناله [واقعا چه سخت است
تنهایی] همه ی این ها
نای را از بدنش می ربود تا این که زمین گیر شد هر روز از این دکتر به آن
دکتر و دعوا و مرافعه هایی که اعصاب همه ی مان را بهم ریخته بود ، یک
روز کمر درد یک روز معده درد پا درد و ...
.
دو هفته پیش عمویم
میخواست اورا به مشهد ببرد تا معده اش را شست و شو بدهند صبح شنبه بود و من
در اتاقم داشتم ریاضی حل می کردم که مادرم درحالی که با دست برروی پایش
میزد آمد پایین و با چهره ای گرفته و رنگ پریده گفت« علی کجایی ؟؟ چه کنیم
؟؟ وای خدایا به دادمان برس ... چه به سر ما آمده است...»
رشته افکارم که با مسایل ریاضی قاطی شده بود به یکباره پاره ..
- یاخدا دیگر چه شده ؟؟؟
_ الان یکی زنگ زد و گفت عمو جانت دوباره تصادف شدید کرده که بلافاصله اونو اعزام کردند مشهد ...
سیاهی
چشمانم را گرفت ، بدن نیمه برخاسته ام روی کتاب ها افتاد ، چشمانم خیره و
متعجب به دهان مادرم ماند ، دستم را بر پیشانی گرفتم و دست دیگرم را بر
دیوار تکیه دادم و بلند شدم با بدن بی حس به طبقه بالا رفتم .
[در دنیا تنها مردی که برایم مانند پدرم هست همین عمو جانم هست.]
_خدایا بخیر بگذارن... یا خدایا.. ( شده بودند ورد زبانم)
چند ساعتی نگذشت که خبر دادند خطر از بیخ گوش عمویم گذشته است و ضربه ای که به سرش خورد تنها فک و پیشانی اش را شکسته است ..
دریای مواج و ناآرام ذهنم ارام گرفت و قطره های اشک خوشحالی گوشه چشمم
را قلقلک میدادند و خنده سردی صورتم را گرفته بود و با خود میگفتم:
وای خدای من چقدر تو مرا دوست داری که باز هم به لطف خود همه چیز را ختم به خیر کردی ...
پدرم
بی هیچ درنگی آماده شد و همراه عمویم با آمبولانس راهی مشهد شد آنجا یک
هفته ای بود و عمویم بیشتر از بیست - بیست و پنج روز ... .
گذشت و گذشت تا امشب ک پدرم زنگ زد که سریعا مادرم برود بیمارستان ...!!!
یا خدا باز چه پیش آمده است ؟, اشک چشمانم را میخواست بگیرد ولی دیگر حوصله ای برایم نمانده بود که حتی بپرسم چه شده !
مادرم
رفت و روز بعد فهمیدم که سنگ کلیه پدرم دوباره هوس بازیگوشی گرفته بوده و
درد گرفته و پدرم از روستا به هزار سختی خودشو رسونده بیمارستان ، چند شب
پیش هم همین اتفاق افتاده بود و خودم پدرمو بردم بیمارستان و تا ساعت های
۲-۳ شب اونجا موندم ...
حال عمویم روی تخت بیمارستان مشهد افتاده است و
پدر بزرگم در بستر خود و آن طرف تر عمه ام و اینجا هم پدرم روی تخت
بیمارستان و در کنارش مادرم ایستاده و من... و من درس می خواندم ...
و
تنها و تنها فکرم این بود که اتفاقی برای عزیزانم نیفتد و خدا خدا میکردم
که این بیماری مسری اعصاب خورد کن به دیگر عزیزانم سرایت نکند ...
هجی کودکانه کنکورم تنها ۴۰ شب دیگر دارد که میخواستم تنها روزی ۱۴
ساعت بخوانم خواست بزرگی نبود برایم ، خنده دار بود و شاید هم اشک آمیز که
میترسیدم از سپری شدن روز ها که نکند اتفاقی بدتر بیفتد و حال آنکه می
بایست فکرم تنها به نقطه ی کنکور گره میخورد.
[روز ها سپری شدند و رنگ سبز برگ های بهاری رفتند و تابستان آمد . ماه رمضان شده بود در حالی ک حال به خاطر پدربزرگم پدر و مادرم روز ها به روستا می رفتند و با امدن ماه رمضان مشکل دو چندان شد و تصمیم گرفتم برای راحتی پدر و مادرم ک هر روز مقدار زیادی راه رو نرن به روستا ، کل کتاب ها و وسایلمو ببرم به روستا و خانه خاله ام ک خالی بود بخوانم .
تا کنکور کمتر از یک ماه مانده بود ک بشدت مریض شدم...
برایم خنده دار و تعجب آور بود ، عصبی تر از همیشه شده بودم ولی ترجیح دادم گوشه ای بنشینم و سکوت کنم .
پنج روز تمام در اون شرایط مهم و حیاتی کنکور تب کردم و سرگیجه و دلشوره به سراغم امدند و شروع به خواندن ک میکردمم دنیا دور سرم میچرخید و حالت تهوع به من دست می داد ...
مریض شدم به حدی ک سه بار روانه دکتر شدم و سه-چهار سرم ب من وصل کردند و مشتی قرص و امپول ...
بعد از این پنج روز موخوره ی یاس و ناامیدی فکرم را ذره ذره می کرد ؛
چیزی تاکنکور نمانده بود و من بیش از 50-60 ساعت را ازدست داده بودم و همه
برنامه هایم از دست رفته بود ... دلم میخواست تمام میشد همه ی این کابوس
نفرت انگیز و بیدار میشدم ...دلم میخواست سرم رو بین دست هایم می گرفتم و زار زار گریه میکردم و همش سوال توی ذهنم بود ک چرا ؟ واقعا چرا؟
از آن طرف برادرم ب من زنگ میزد و با صدای گرم برادرانه اش به من امید می داد ... [و چقدر ارامش بخش بود صدای مهربونش]
چند روز گذشت تا این ک امید و انگیزه دوباره از تک تک رشته های فکرم سرازیر شد... چون هدف داشتم و ایمان به هدفم ...
و گذشت و گذشت تا این ک کابوس خسته کننده ام تمام شد ...]
«خداوندا اگر چه لایق بخشش تو نیستم ولی تو سزاوار بخشیدنی
14 خرداد 95 هشت دقیقه بامداد»
گذشت و گذشت و گذشت و با همه ی این چیز ها ک اسمشونو سختی میزارم پزشکی ساری قبول شدم هرچند ک هدفم نبود و ب گمون خودم دوباره شکست خوردم و افتادم ولی به اون کسی ک منو افریده ایمان دارم و ایمان دارم ک برای هدفی آفریده شده ام و ایمان دارم که روزی بشه خواهم رسید.
شاید همه ی همه ی این ها بهانه هایی بیش نبودند و نرسیدنم به هدفم فقط به خاطر کم لیاقتی و یا شایدم بی لیاقتی من بود ولی هرگز از هدفم دست بر نمیدارم .
میگن اگه میخوای به هدفت برسی از بزرگترین بهانه هایت هم بزرگتر باش ...
و حالا بهانه هایم رو مینویسم تا از یادم نره ک هر اتفاقی ک بیفتد خاص خداوند حکیم است : افتادن هایمان برای به خود امدنمان و قوی شدنمان و پیروزی هایمان انگیزه ای برای ادامه دادن راه است و نه پایان کار و انسان نباید از هدف زندگی خود و دلیل زنده بودنش تا اخرین نفس حیاتش دست بکشد ...ب مثل "بهانههایم"